کد مطلب:283103 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:585

مسجد امام حسن مجتبی در قم
یكی از مساجدی كه به دستور حضرت بقیة الله الاعظم عجل الله فرجه بنا نهاده شده است مسجد امام حسن مجتبی(علیه السلام) است كه در شهر قم قرار دارد و قضیه آن بدین شرح است كه آقای احمدی عسگری نقل می كند كه در حدود هفده سال پیش (نقل این داستان در سال 1357 می باشد) یك روز پنج شنبه سه نفر از دوستان جوان كه هر سه در تهران میكانیك بودند، آمدند منزل و به اصرار من را به طرف قم حركت دادند، به عزم مسجد جمكران كه حاجتی دارند و با هم دعا كنیم كه حاجت آنها بر آورده شود.

آمدیم تا نزدیكی قم مقابل همین مسجدی كه آقای حاج یدالله ساخته است به نام مسجد امام حسن مجتبی(علیه السلام) كه در آن موقع اثری از این بنا نبود و جز یك كاروانسرا خرابه ای به نام قهوه خانه ی علی سیاه در آن حدود بنایی نبود و كسی در آنجا سكونت نداشت.

در همین محلّ كه ذكر شد، ماشین ما خاموش شد. من یك لیوان آب از رفقا گرفتم كه بیایم گوشه ای قضا حاجت كنم. رفتم توی زمین های همین مسجد. دیدم سید زیبا و سفیدی با ابروهای كشیده و دندانهای سفید و خالی بر صورت داشت، لباسش سفید و عبای نازك در بر و نعلین زرد در قدم داشت و عمامه ی سبزی بر سر، مانند خراسانی ها بسته بود و نیزه ای به قدر هشت و نه متر در دست داشت كه با آن زمین را خط كشی می كرد.

من گفتم: عمو زمان توپ و تانك و اتم است، نیزه برای چه آوردی! برو درست را بخوان و رفتم برای قضا حاجت.

او صدا زد آقای عسگری اینجا ننشین، اینجا را من خط كشیده ام مسجد است.

گفتم چشم و پا شدم مثل یك بچه اطاعت كردم.

فرمود: برو پشت آن بلندی.

رفتم به آنجا، در آنجا كه تنها بودم، نزد خود گفتم سه سئوال از این سید می كنم:

یكی آن كه تو باید بروی درست بخوانی. نقشه كشی مسجد آن هم با نیزه در این عصر مناسب نیست. دوم اینكه گفتی قضاء حاجت نكنم، هنوز كه مسجد نشده است كه جائز نباشد. سوّم اینكه در این بیابان دور از شهر، جن نماز می خواند یا ملك و شما برای كی این مسجد را می سازی ; بعداً به طرفش رفتم و می خواستم كه مزاح كنم و بگویم امروز پنج شنبه است و چهارشنبه نیست. (اشاره به مَثَلی كه به طور شوخی برای سادات می گویند) به جانبش رفتم او به من سلام كرد و مرا به سینه چسبانید و دست های سفید و نرمی داشت. تبسّم كرد و فرمود: پنج شنبه است و چهارشنبه نیست و سه سئوالی كه داری بگو.

گفت: سید درس را ول كرده ای آمدی كنار جادّه در زمان توپ و تانك، نیزه به دست گرفتی. دوست و دشمن می آیند رد می شوند (آیا این سزاوار است). خندید و چشمش را بر زمین دوخت فرمود:

ـ نقشه مسجد می كشم.

گفتم برای جن یا ملك؟(این سئوال دوم بود كه در ذهن داشتم). فرمود:

ـ برای آدمیزاد. اینجا آبادی می شود.

گفتم: بفرمائید كه اینجا كه هنوز مسجد نشده است، چرا فرمودی قضاء حاجت نكن؟ فرمود:

ـ یكی از عزیزان فاطمه زهرا(علیها السلام) در اینجا به زمین افتاده و شهید شده است محراب و مركز ایستادن مؤمنین، و جای مستراح كه فرمود دشمنان خدا و رسول در آنجا بر خاك افتاده اند. و جای حسینیه، (كه در آن حال اشكش جاری شد) و جای كتابخانه را به من نشان داد و فرمودند: تو كتابهای این كتابخانه را می دهی.

گفتم: پسر پیغمبر به سه شرط: اول اینكه من زنده باشم. فرمود:

ـ انشاء الله.

دوم اینكه مسجد شود. فرمودند:

ـ بارك الله.

سوم اینكه به قدر استطاعت ولو یك جلد كتاب برای اجراء امر تو كه پسر پیغمبر هستی می آورم ولی خواهش می كنم كه تو برو و دَرسَت را بخوان و این هواها را از سرت دور كن. خندید. دو مرتبه مرا به سینه گرفت. گفتم: نفرمودید اینجا را كی می سازد؟ فرمود:

ـ یدالله فوق ایدیهم. فرمود: آخر كار مبنا وقتی ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان.

باز مرا به سینه گرفت و فرمود:

ـ خدا خیرت دهد.

من آمدم لب جاده دیدم ماشین راه افتاده. گفتند (رفقا) یك چوب كبریت گذاشتیم زیر این سیم وقتی آمدی درست شد.

گفتند: با كی زیر آفتاب حرف می زدی؟

گفتم: مگر سید به این بزرگی را با نیزه ده متری كه دستش بود، ندیدید؟ من با او حرف می زدم.

گفتند: كدام سید.

خودم نیز متوجه شدم به همان زمینی كه مثل كف دست بود و پَست و بلندی هم نداشت دیدم هیچ كس در آن پیدا نیست.

من تكانی خوردم و آمدم توی ماشین نشستم و با رفقا دیگر حرفی نزدم. من دیگر گیج بودم.

آمدیم مسجد جمكران. در مسجد كه نماز می خواندم یك پیرمرد یك طرف و یك جوان طرف دیگری بود.

من هم در وسط ناله می كردم و گریه می كردم. می خواستم به سجده بروم و صلوات (دستور مسجد) را بخوانم دیدم آقای سیدی كه بوی عطر می داد فرمود:

ـ آقای عسكری سلام علیكم.

نشست پهلوی من. تُنِ صدایش همان تن صدای سید سابق الذكر (مذكور) بود. به من نصیحتی فرمود. من به سجده رفتم. در حال سجده فكرم این بود كه از سجده كه سر برداشتم بپرسم.

شما اهل كجا هستید؟ مرا از كجا می شناسید؟

وقتی سر از سجده بلند كردم دیدم آقا نیست. از دو نفر پیر و جوانی كه دو طرف من نشسته بودند پرسیدم كه این آقا كه با من حرف می زد كجا رفت؟

هر دو گفتند كه ما كسی را ندیدیم.

مرحوم آیت الله شیخ مرتضی حائری رحمة الله علیه بعد از نقل این قضیه در كتاب (سرّ دلبران) می فرمایند من خودم صیغه وقف آن مسجد شریف را ظاهراً با آقای ستوده (یكی از مدرسین معروف حوزه علمیه قم بوده اند كه مدتی امام جماعت همین مسجد را نیز بعهده داشتند) خواندیم و قبله ی آن را معین نمودیم وظاهراً نمازی هم در آنجا خواندم كه قبض حاصل شده باشد.

بعد می نویسند: در این داستان چند معجزه وجود دارد:

1 ـ آقای عسكری را به اسم صدا زده اند (با اینكه به حسب ظاهر یكدیگر را نمی شناختند).

2 ـ اطلاع از غیب بر خیال آقای عسكری داشته است و اینكه سه سئوال در ذهنش مطرح نموده است.

3 ـ اطلاع بر شوخی چهارشنبه و پنج شنبه كه در ذهن آقای عسكری وجود داشت قصد مطرح كردن آن را داشت.

4 ـ تعیین مواضع محراب و حسینیه و غیر ذلك و حدود مسجد.

5 ـ متوجه نشدن آقای عسكری به این خوارق عادات.

6 ـ خبر دادن اینكه ایشان كتاب به این كتابخانه می دهند.

7 ـ خبر دادن این كه اینجا مسجد ساخته می شوند و اطراف آن آباد می گردد.

8 ـ ندیدن رفقای آقای عسكری حضرت را.

9 ـ غیب شدن حضرت از دید آقای عسكری.

10 ـ خاموش شدن ماشین و درست شدن آن با وسیله یك چوب كبریت.

11 ـ اشاره به اسم بانی مسجد به فرمایش «ید الله فوق ایدیهم» چرا كه اسم ایشان حاج یدالله رجبیان است.

12 ـ محدود بودن زمان خاموشی و خرابی ماشین از اوّل مصاحبه حضرت و آقای عسكری تا آخر آن.

13 ـ آمدن به مسجد جمكران به صورتی دیگر و صحبت و نام بردن آقای عسكری و غیب شدن مجدد حضرت و ندیدن بقیه ی نمازگزاران.

اقتباس از كتاب شریف سرّ دلبران صفحه 235، تألیف مرحوم آیت الله آقای مرتضی حائری فرزند حضرت آیت الله العظمی آقای حاج شیخ عبدالكریم حائری مؤسس حوزه عملیه قم.